سفارش تبلیغ
صبا ویژن

گناهى که تو را زشت نماید نزد خدا بهتر است از کار نیکى که پسندت آید . [نهج البلاغه]

جهان پهلوان... - نشریه شنیداری مجتمع غیر انتفاعی معرفت بافت
macromediaxtemplates for Your weblogList of Iranian Top weblogspersian Blogpersian Yahoo

نویسنده: غیر انتفاعی پسرانه معرفت بافت یکشنبه 86 آذر 18   ساعت 10:38 صبح

یادمان جهان پهلوان «غلامرضا تختی»

مهندس خجسته نزاد

شاید شما هم این لطیفه را شنیده باشید که می‌گویند: سالها پیش که هنوز مسابق? «بیست سؤالی» از رادیو ایران پخش می‌شد، یکی از آن به اصطلاح داش‌مشدی‌های لوطی‌صفت تهران را برای شرکت در این مسابقه دعوت می‌کنند. حالا جنابش کجا مشغول می‌شود که دیر به محل رادیو در «میدان ارک» می‌رسد. یعنی درست در لحظه‌ای که زنگ شروع مسابقه را می‌زنند وارد استودیو می‌شود. اول فکر می‌کند که به سیاق و سنت زورخانه‌ها به مناسبت ورود او «زنگ» را زده‌اند! دست روی سینه، کمی تواضع و چاکریم، کوچیکیم می‌کند و می‌نشیند روبروی مجری برنامه و دستیارش.
 می‌گویند طرف نه برمی‌دارد و نه می‌گذارد، همان سوال اول می‌پرسد: «مرده؟» از قضا مورد سوال مسابقه نام یکی از شخصیت‌های معروف و مذکر بوده. مجری متعجب و مبهوت از این سوال سرضرب، جواب می‌دهد: «بله، مرده» جناب جاهل لب? کلاه مخملی‌اش را بالا می‌زند و آهسته می‌پرسد: «خیلی مرده؟» مجری کمی در خودش فکر می‌کند و جواب می‌دهد: «بله، میشه گفت که خیلی مرده». طرف بی‌معطلی می‌گوید: «مولا علی‌ست؟» مجری جواب می‌دهد: «نخیر». دوباره می‌پرسد:
«پوریای ولی‌ست؟» جواب می‌دهد: «نخیر، پوریای ولی نیست.» جناب لوطی کمی پشت گوشش را می‌خاراند و خیلی خودمانی می‌پرسد: «تختی یه؟» مجری جواب می‌دهد: «نخیر، تختی هم نیست.» مرد با کلافگی می‌پرسد: «طیب ه؟» مجری با حوصله جواب می‌دهد: «نخیر، طیب که اصلا نیست.» نیش لوطی باز می‌شود و با انگشت شست دست به سین? خود اشاره می‌کند و می‌پرسد: «منم؟» مجری نگاهی به مردک می‌اندازد و می‌گوید« نخیر، شما هم نیستید. شد هفت سؤال». مرد جاهل جواب نگاه آقای مجری را می‌دهد و با حالتی از شک می‌پرسد: «نکنه می‌خوای بگی تویی» مجری خودش را جمع و جور می‌کند و جواب می‌دهد: «نخیر بنده هم نیستم» در این حین چشم جناب لوطی می‌افتد به دستیار جوان مجری برنامه که گوشه‌ای نشسته و به اجرای مسابقه نظارت دارد. لنگ? ابرویش را به طرف جوانک بالا می‌کشد و از مجری می‌پرسد: «اینه؟» مجری باز جواب می‌دهد: «نخیر، ایشون هم نیستند.» چشم مرد می‌افتد به اپراتور صدابرداری که پشت شیش? اتاق استودیو در بخش تکنیک مشغول است. می‌پرسد: «اونه؟» . . .

کوتاه کنم. قصدم تعریف لطیفه نیست. می‌خواهم بگویم. زمانی نه چندان دور و شاید حتی امروزه روز هم در نزد مردم کوچه و بازار، وقتی صحبت از جوانمردی و فتوت و مردانگی می‌شد ترتیب چیدمان! آن، همان سه جواب اول مرد لوطی در آن مسابقه بود که در این لطیف? قدیمی خواندید. لوطی در اینجا شاید به نوعی سمبل مردم عام کوچه و خیابان است و طبق? خاصی از جامعه را نمایندگی می‌کند.
 

در بار? «غلامرضا تختی» کم نگفته‌اند و بسیار شنیده‌اید. نمی‌خواهم به کلیش? معمول تکرار مکررات کنم و دوباره‌نویسی شرح حال و سابقه و فهرست مسابقات جهانی و مدال‌های طلا و نقره‌ای که او در آنجاها به‌دست آورد. این شرح احوال را می‌توانید از جمله در اینجا بخوانید، و مقاله‌ای در باره جامعه‌شناسی روزگار تختی و شرایط سیاسی ـ اجتماعی زمان? او را در اینجا.

به قول «خاقانی»
در آن قصید? معروفش: «ما بارگه دادیم، این رفت ستم بر ما ـ بر قصر ستمکاران تا خود چه رسد خذلان». خاطره‌هایی از انساندوستی و رفاقت او با مردم را هم که گاهی پهلو به افسانه می‌زند، می شود در اینجا و آنجا خواند.

مفصل‌ترین و خواندنی‌تر از هم? اینها شاید مصاحب? بلند تنها پسر و یادگار او «بابک تختی» باشد در اینجا که اگر تمام آن را یک‌جا کنند، خود مجموعه‌ای غنی و ویژه‌نامه‌ای ارزنده خواهد شد. من راوی اما دوست‌تر ‌دارم اینجا یاد مهربان «تختی»، این یار همیشه همراه و یاور هموار? مردم را به‌گونه‌ای دیگر عزیز و پاس بدارم.
 

ـ

«قصه است این، قصه، آری قص? در دست
شعر نیست،
این عیار مهر و کین و مرد و نامرد است
بی‌عیار و شعر محض خوب و خالی نیست،
هیچ، همچون پوچ، عالی نیست.
این گلیم تیره‌بختی‌هاست.
خیس خون داغ سهراب و سیاوش‌ها
روکش تابوت «تختی»هاست.
این گل آذین باغ جادو، نقش خواب‌آلود قالی نیست.

به حافظه که مراجعه کنیم می‌بینم که در ایران و حداقل در این نیم قرن اخیر کسان زیادی نبوده‌اند که آنقدر بخت‌یار باشند تا در زمان حیات‌شان از آنها به گونه‌ای سزاوار و درخور قدردانی و تجلیل به عمل آمده باشد. غالبا و شاید به لحاظ همان روحی? شهیدپروری و نیاز به قهرمان‌سازی که در بافت فرهنگی ما جا افتاده، بعد از مرگ و از دست شدن آدمها بوده که بیشترین ارج‌گذاری‌ و یادمان‌ها که اغلب همراه با دریغ و افسوس و حسی از حسرت نیز بوده و هست به نمایش گذاشته شده. «تختی» اما شاید یکی از معدود و شاید اصلا تنها شخصیتی است که هم در زمان حیات، و هم بعد از وفات از احترام و جایگاهی شایسته و سزاوار در نزد مردم برخوردار بوده و هست.

از دست‌آوردهای افتخار آفرین او در ورزش و مسابقات بین‌المللی و المپیک که بگذریم، حرکت او در جهت یاری‌رسانی به زلزله‌زدگان «بوئین‌زهرا»، جمع‌آوری کمک‌های مردمی، و همدلی‌اش با «جهب? ملی» سازمان سیاسی‌ای که به لحاظ گرایشات ملی ـ مهینی خود نزد مردم محترم شمرده می‌شد، از «جهان‌پهلوان» چهر‌ه‌ای صمیمی و درد آشنا که از محیط و بطن اجتماع برخاسته، ارائه می‌داد. در یک کلام «تختی» جز در رابطه‌ای کاری و مربوط به امور اداری سازمان ورزشی کشور، هرگز مورد بی‌حرمتی و توهین یا تحقیر و بهتان واقع نشد. «تختی» به حق نورچشم مردم بود.
 

جایگاهی که او به عزت و احترام نزد مردم داشت را بعد از مرگش، شاعران و نویسندگان حفظ و ماندگار می‌کنند. صاحبان قلم و ذوقی که با «تختی» نه به لحاظ ورزشکار بودنش هم‌سنخ و از یک صنف بودند، و نه از نظر ایدئولوژی و نگرش سیاسی با او یک‌سویه و هم‌نظر.  نمونه‌اش «سیاوش کسرائی» شاعر برجسته و از نامداران «حزب توده ایران» که ماندگارترین سروده را برای «جهان‌پهلوان تختی» که از اعضا و همدلان «جبهه ملی» بود، در زمان حیات او سرود.

هم? آنچه که بعد از مرگ «جهان‌پهلوان» در رثا و ستایش او به کلام کتابت شده و به چاپ رسیده را اگر جمع کنیم، حتما که مجموعه‌ای قابل ملاحظه خواهد شد. چند تایی از این‌همه که گفتیم اما بیشتر از بقیه در یاد و خاطره‌ها مانده و  هست. بخش‌هایی هم از سروده‌هایی مثل آن قسمت از شعر «خوان هشتم» از «مهدی اخوان ثالث» که در آغاز این مطلب آمده و در خطی از آن اشاره به نام «تختی» و روکش تابوت خیس از خون داغ او دارد، و یا این قسمت از شعر بلند «م. آزرم» نیز از آن دست است:

. . . از این پس راویان قصه‌های پهلوانی ـ این
بهین تاریخ‌های زند? هر قوم ـ نقالان،
تو را در قصه‌های خود برای نسل‌های بعد می‌گویند.
تو اندر سینه‌های گرم خواهی زیست
تو با انبوه پاک مردمان خوب قلب شهر، خواهی ماند. . .

«مهدی سهیلی» که در ساختن شعر دستی راحت‌نویس و آماده داشت، در همان روزهای اول انتشار خبر درگذشت «جهان‌پهلوان»، شعری بلند سرود که خطاب «تختی» در مقام پدر به تنها فرزند خود «بابک» بود.
 

پسرجان، «بابکم» ای کودک تنهای تنهایم
امیدم، همدمم، ای تک‌چراغ تیره شب‌هایم
در این ساعت که راه مرگ می‌پویم
به حرفک گوش کن بابا، برایت قصه می‌گویم:
به میدان نبرد پهلوانان، تک‌سواری بود
به فرمان سلحشوری به هر کشور سفرها کرد
دلش مانند دریا بود
نهنگ بحر پیما بود
. . .
. . .
نشان مهر، تندیس شرف، گنج محبت بود
نگاهش برق عفت داشت
درون چهر? مردانه‌اش موج نجابت بود
. . .
. . .
ز تقوا و شرف، یک خرمن گل بود، گلشن بود
در اوج زورمندی نازنین مردی فروتن بود
. . .
. . .
پسر جان، پهلوان ما، یکی دردانه کودک داشت
درون خانه‌اش تک گوهری با نام «بابک» داشت
که عمرش بود
جانش بود
عشق جاودانش بود
به گاه ناتوانی، بی‌کسی، تنها کس و تنها توانش بود
. . .
. . .
پسر جان بابکم، آن پهلوان شهر، من بودم
درون سینه‌ام یک آسمان، مهر و محبت بود
ز تنهایی به جان بودم
مرا بی‌همزبانی کشت، دردم درد غربت بود
چه شب‌ها در غم تنهایی خود، گریه‌ها کردم
تو را در های های گریه‌های خود دعا کردم
پسر جان، بابکم، من در حصار اشک‌ها بودم
همیشه در دل شب، با خدا گرم دعا بودم
ترا تنها رها کردم
امید من، نمی‌دانی
گرفتار بلا بودم
گرفتار بلا بودم
. . .
. . .
پسر جان، بابکم، افسان? بابا به سر آمد
پس از من، نوبت افسان? عمر پسر آمد
اگر خاموش شد بابا، تو روشن باش
اگر پژمرده شد بابا، تو گلشن باش
بمان خرم، بمان خشنود
بدان، هنگام مردن، پیش چشم گریه‌آلودم
همه تصویر «بابک» بود
امید جان، خداحافظ
عزیزم، بابکم، بدرود . . .


نظرات شما ()

لیست کل یادداشت های این وبلاگ
-+
[عناوین آرشیوشده]

فهرست
32589 :مجموع بازدیدها
17 :بازدید امروز
1 :بازدید دیروز
درباره خودم
جهان پهلوان... - نشریه شنیداری مجتمع غیر انتفاعی معرفت بافت
لوگوی خودم
جهان پهلوان... - نشریه شنیداری مجتمع غیر انتفاعی معرفت بافت
جستجوی وبلاگ من
 :جستجو

با سرعتی بی‏نظیر و باورنکردنی
متن یادداشت‏ها و پیام‏ها را بکاوید!

لینک دوستان
اموزش در بافت
بانک سوالات
سلام
اواها
بلیپ تی وی
آوای آشنا

بایگانی نوشته ها
زمستان 1386
پاییز 1386
اشتراک